شعر در مورد
تاریکی شب ،شعر درباره تاریکی شب،شعر در مورد شب تاریک،شعر نو در مورد
تاریکی شب،شعر در مورد تاریکی و شب،شعری درباره ی تاریکی شب،شعر درباره ی
تاریکی شب،شعر در مورد شب و تاریکی،شعر تاریکی شب،شعر شب تاریک،شعر شب
تاریک و بیم موج،شعر درباره تاریکی شب،شعر در مورد تاریکی شب،شعر در وصف
تاریکی شب،شعر ناشناسی که به تاریکی شب،شعر شبی تاریک از شبهای تهران،شعر
شبم تاریک،شعر شب تاریک وسنگستان ومن مست،شعر شب تاریکی،شعر شب های
تاریک،شعر گرچه شب تاریک است،شعری درباره ی تاریکی شب،شعر درباره ی تاریکی
شب،شعر در مورد شب تاریک،شعر نو در مورد تاریکی شب،شعر در مورد تاریکی و شب
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد تاریکی شب برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو.
شعر در مورد تاریکی شب
میان تاریکی
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیالهء شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینهء من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی ترا می خاست
دو دست سرد او را
دوباره پس می زد
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی ترا می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانهء باد؟
کجاست خانهء باد؟
شعر درباره تاریکی شب
دگر باره چون شد به خواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون
شعر در مورد شب تاریک
بیابان همه سر به سر بنگرید
بجز تیرگی شب به دیده ندید
شعر نو در مورد تاریکی شب
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب بخواهی نهفت
شعر در مورد تاریکی و شب
روز قرب آمد و دوری شب تار
روز چون نیست به شب گیر قرار
شعری درباره ی تاریکی شب
دور ازین روز شب تاریکی
چند چون صبحدم از نزدیکی
شعر در مورد تاریکی شب
همی بینید کامد شب به نزدیک
جهان گردد هم اکنون تنگ و تاریک
شعر در مورد شب و تاریکی
یکی تاریکی از گیتی برآمد
که پیش از شب رسیدن شب در آمد
شعر تاریکی شب
شب سیاه به تاریکی ار نشینم به
که از چراغ لئیمان به من رسد تابش
شعر شب تاریک
دریغا تو ای منصور حلاج
که در تاریکی پندار رفتی
به حق باید که میگفتی نانلعبد
اناالحق گفتی و بردار رفتی
شعر شب تاریک و بیم موج
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم
شعر در مورد تاریکی شب
سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تأثیری
کنون از ناله در تاریکی شب افگنم تیری
شعر در مورد تاریکی شب
نشستند یک روز و یک شب بهم
همی رای زد خسرو از بیش و کم
شعر در وصف تاریکی شب
خور و خواب و آرامشان بر ستور
چه تاریکی شب چه تابنده هور
شعر ناشناسی که به تاریکی شب
چو شب تیره شد روشنایی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه بمشت
شعر در مورد تاریکی شب
سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد
شعر شبم تاریک
شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند
شعر شب تاریک وسنگستان ومن مست
غریبه ای می خواهم!
که بنوشد قفل لبانم را
بزیر سایه تاریکی
تا کس نبیند
که خزیده گونه های ترم را
قطرات نهیف تنهایی
شعر شب تاریکی
هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب
شعر در مورد تاریکی شب
به فال سعد روی شاه دیدند
در آن تاریکی شب ماه دیدند
شعر گرچه شب تاریک است
به شب مهراب رفت از پیش جمشید
شب مهتاب شد جویای خورشید
شعری درباره ی تاریکی شب
سواری دید بر شبرنگی از دور
چو در تاریکی شب شعله نور
شعر درباره ی تاریکی شب
روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سر گردانند
شعر در مورد شب تاریک
ز تاریکی زلفش روز شب کن
ز خطش چشمه حیوان طلب کن
شعر در مورد تاریکی شب
صدای اذان مرگ می آید
الله اکبر اللــــــــه اکبــــــــــــــــــــر
و این چنین در سکوت
به آیه های تاریکی شب قامت بستم
و من باز لب می جنبانم
و بر این رنگین کمان از رخ افتاده
حزین نماز می خوانم
رکعتی به اتمام می برم بر رکوع
بر خاک زانو می زنم در سجود
پر می کشم از وجود
و در پهنای این هستی بی هست
کمی به دنبال ردپایی از خودم
در میان باتلاقهای به گل نشسته می گردم
قد می کشم به حول الله
می ایستم
و باز هم لبی است که می جنبد
و این بار دستهایم را می گشایم
شاید شمیمی از خدا در آغوش گیرم
ربنا …
حرفهایم را به او می زنم
و باز هم سجوی در پس رکوع
سر بر خاک می نهم
و می نشینم
و باز همان لب ترک خورده
و سلامی از سر پایان
از سر شوق در خزان من و باران
و آن نور خورشید
سر بر بالین می گذارم
چشم می بندم و باز خموشی
و در این آخرین دم
لبی از جنبش می ایستد
صدایی از گلوی لرزان رادیوی پدر بزرگ
در گوشم و در عمق وجودم می پیچد:
مرغ سحر ناله سر کن …
شعر در مورد تاریکی و شب
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا زجای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
شعر در مورد تاریکی شب
شد ترس من از نامه اعمال فزون تر
تاریکی شب بیش کند بی جگری را
شعر درباره تاریکی شب
ای خضر چند تیر به تاریکی افکنی؟
سرچشمه حیات نهان در دل شب است
شعر در مورد شب تاریک
نگردد دزد را تاریکی شب مانع دزدی
همان دل می برد درپرده خط خال هندویش
شعر نو در مورد تاریکی شب
تا بکی از خام بودن سوز کو
چند از تاریکی شب روز کو
شعر در مورد تاریکی و شب
افتاب نیزه ی نور
می پراکند
و
من
هنوز در تاریکی خود
گم می شوم .
نمی دانم
ـ هنوزم ـ
نمی دانم
در این تاریکی
منتظر کدام
نورم ؟!
شعری درباره ی تاریکی شب
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم؟
نه بختِ بدِ مراست سامان
وای شب،نه تُراست هیچ پایان
شعر درباره ی تاریکی شب
نمودش تیره شب راه رهایی
ز تاریکی بد او را روشنایی
شعر در مورد تاریکی شب
چو هر کس را برآید روز روشن
ز تاریکی پدید آمد شب من
شعر تاریکی شب
در تاریکی ز بس که می بنشینم
در روز چو شب پرک همی بد بینم
شعر شب تاریک
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود
شعر شب تاریک و بیم موج
سایه ای در تاریکی
برای گیتار ِشاهین میرمُغتدائی
سایه ای در تاریکی ام، شاید که بی معنی باشه
یا شایَدَم که موندَنَم، بیخود و طولانی باشه
برای مَن وقتی بهار، به شکل ِ پائیز در می آد
این دل ِ سرگردون ِ مَن، یه عشق ِ تازه رُ میخواد
یه عمره بی وفاییُ، تو چشم ِ زیبات میبینَم
از سردی ِ زندگی باز، گوله های برف میچینم
لحظهء ما که میرسه، سایهء تاریکی میشم
چشات منُ نمیبینَن، با تنهایی یکی میشم
مَن و تو رو به روی ِ هَم، نمیبینیم که با هَمیم
آخه تو وقت ِ ما شُدن، تنها ترین ِ عالَمیم
عاشق دیگه معنیشُ داد، به چشمای چشم انتظار
اونا که اهل ِ دل بودن، پائیزشون نَشُد بهار
وجود ِ مَن برای تو، سایه ای در تاریکیه!
باور کن این ترانه رُ، نپرس که شاعرش کیه!
شعر در مورد تاریکی شب
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچۀ گذشتگانی
یا راز گشایِ مردگانی
شعر در مورد تاریکی شب
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیره سر
شعر در وصف تاریکی شب
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
شعر ناشناسی که به تاریکی شب
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب بیم
شعر شبی تاریک از شبهای تهران
بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید
صورت هر دو ز تاریکی ندید
شعر شبم تاریک
آب حیوان نه که در تاریکی است
بطلب در شب و مشتاب مرو
شعر شب تاریک وسنگستان ومن مست
چقدر خسته اند لحظه ها
ثانیه ها تکراری
و افتاب خیال باریدن دارد
و من هنوز در غبار مبهم زندگی در پی
اشنایی به جاده خیره مانده ام…
تا به کی باید به شانه های باد تکیه دهم
نمیدانم.
زندگی مرا به تاریکی شب سپرده است.
سهم من از زندگی همین است…
تاریکی!
شعر در مورد تاریکی شب
چو آمد زلف شب در عطر رسائی
به تاریکی فرو شد روشنائی
شعر شب های تاریک
نبض من می زند و
قلب در اعماق گلو در تپش است
روح پاکم شده پرپر
پر کشد از بر جان تا به فلک
من شنیدم، دیدم
می کشند عصمت گلها را از ساقه اشان
می برند دختر معصوم سحر را تا فاحشه ی ناله ی شب
بغض من در هیجانی است عظیم
قدرتم نیست شوم مانع این تاریکی
تاریکی همه جا سیطره خواهد آورد
شعر گرچه شب تاریک است
به تاریکی شب چنان شد نهان
که نشناختن هیچکس در جهان
شعری درباره ی تاریکی شب
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
شعر درباره ی تاریکی شب
همه شب زار می سوزم به تاریکی و تنهایی
که با من هیچ دلسوزی درین مسکن نمی سوزد
شعر در مورد شب تاریک
لب تو آب حیات ست و خطت ظلمت شب
جز همه تنگی و تاریکی ازو حاصل من
شعر در مورد تاریکی شب
شب از سکوت
و سکوت از شب پدید می آید
آب در بئر…
و نور از مهر…
تاریکی را
به دروازه ی هدایت راهی نیست
و دل را جز ایمان سپاهی…
هوای سرد را
هرگز سر ِ بالا رفتن نسیت
و نفس خودبین را
هرگز هوای از خود جدا گشتن…
شعر در مورد تاریکی و شب
جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟
وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟
شعر در مورد تاریکی شب
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می پرسی که روز وصل حیرانم
شعر درباره تاریکی شب
شبی خوش هر که می خواهد که با جانان به روز آرد
بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی
شعر در مورد شب تاریک
دل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاه
ماهیان را در دل شب آب دریا آتش است
شعر نو در مورد تاریکی شب
آخرین دفتر من تاریکیست
شعرهایم همه با معنی غم
سوخته آن حس درونم انگار
شعر با واژه ی عشق هست مبهم
آخرین صفحه ی این تاریکی
دوری از فاصله های دور است
در کنار صفحه ی تاریکی
عکس لبخند تو همچون نور است
شعر در مورد تاریکی و شب
روز شب گردد ز تاریکی اگر بیند به خواب
آن چه بی خورشید روی او ز غم بر ما گذشت
شعری درباره ی تاریکی شب
در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او
ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب می دیدم
شعر در مورد تاریکی شب
یک حمله و یک حمله کآمد شب و تاریکی
چستی کن و ترکی کن نی نرمی و تاجیکی
شعر در مورد شب و تاریکی
نباید کز چنین تدبیر بسیار
ز تاریکی به تاریکی درافتی
شعر تاریکی شب
تاریکی لمس توست
لمس حرفهای گفته وناگفته شبانه ات
لمس عطر نجواهای عاشقانه ات
لمس غرق شدن در بوسه ی ترانه ات
لمس آغوش پر از بهانه ات
شعر شب تاریک
به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها
روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی
شعر شب تاریک و بیم موج
در تاریکی زلف تو فانی گشت
کز تاریکی چشمه حیوان می جست
شعر در مورد تاریکی شب
علم نورست و جهل تاریکی
علم راهت برد به باریکی
شعر در مورد تاریکی شب
صبح رحمت نگشاید همه تاریکی
یوسف مصر نگردد همه زندانی
راه پر خار مغیلان وتو بی موزه
سفره بی توشه و شب تیره و بارانی
شعر در وصف تاریکی شب
روزهایم خاموش است
همچو ماه
شاید که در تاریکی روزهایم
ماهی باشد
بس امید دارم به شب
شعر ناشناسی که به تاریکی شب
من ز تاریکی شب می دیدم
دست حسرت زده ی باران را
تو ز تنهایی شب میگفتی
من ز باران غم خود را دیدم
من ز چشمان غم آلوده ی تو
اشک باران دلم را دیدم
تو مرا در ته شب می دیدی
من تو را روز خوش خوشبختی
من تو را سایه ی عشقی دیدم
از درختی که خودش دنیا بود
من ز تاریکی شب می دیدم
من و تو بی کس و تنها بودیم
تو مرا دیدی و من با حسرت
از دل شب خیس و بی کس بودم
از دل این شب باران رفتی
من ز تاریکی شب می دیدم
دست امید مرا می بردی
چشم رویای مرا می بردی
تو ز تاریکی شبها رفتی
من ز تاریکی شب می دیدم
رفتنت آتش دنیایم بود…
شعر شبی تاریک از شبهای تهران
به تاریکی پناه برده بودم
زمانی که کسی برای بودن…
نبود…
چشم انتظار مادری ست
… کودکی شبیه مرگ
که در چشمانم به خواب است…
شعر شبم تاریک
روز را در قلعه تاریکی شب
زندانی کردند
ای تو که روز منی
در کدامین قلعه زندانی شده ای
کدامین عفریت ماه من را برای خود خواست؟
من منتظر طلوع فردایم..
بیا….
شعر در مورد تاریکی شب
در این هنگام شب
نزاع بدی در گرفته میان تاریکی و من
نمیدانم حق با تاریکیست یا من..
خوب که نگاه کنیم میبینم
حرف دلمان یکیست
اما نمیدانم دلیل این خصومت چیست؟؟؟؟
حق با تاریکیست یا….
اما چه کنم؟
من که شب را دوست میدارم
مثل همیشه مجبورم بگویم
حق با تاریکیست…
شعر در مورد تاریکی شب